کد مطلب:279232 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:298

سبب تشیع همدانیها
نهم شیخ ابن بابویه روایت كرده است از احمد بن فارس ادیب كه گفت: من وارد شهر همدان شدم و همه را سنی یافتم به غیر یك محله كه ایشان را بنی راشد میگفتند و همه شیعه امامی مذهب بودند، از سبب تشیع ایشان سؤال كردم مرد پیری از ایشان كه آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود گفت: سبب تشیع ما آن است كه جد اعلای ما كه ما همه به او منسوبیم به حج رفته بود گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم، چند منزل كه آمدیم در بادیه، روزی در اول قافله خوابیدم كه چون آخر قافله برسد بیدار شوم چون به خواب رفتم بیدار نشدم تا آنكه گرمی آفتاب مرا بیدار كرد و قافله گذشت بود و جاده پیدا نبود، به توكل روانه شدم، اندك راهی كه رفتم رسیدم به صحرای سبز و خرم پر گل و لاله كه هرگز چنین مكانی ندیده بودم چون داخل آن بستان شدم قصر عالی به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم دو خادم سفید دیدم نشسته اند سلام كردم جواب نیكویی گفتند وگفتند بنشین كه خدا خیر عظیمی نسبت به تو خواسته است كه تو را به این موضع آورده است، پس یكی از آن خادمها داخل آن قصر شد و بعد از اندك زمانی آمد و گفت: برخیز و داخل شو! چون داخل شدم قصری مشاهده كردم كه هرگز به آن خوبی ندیده بودم خادم پیش رفت و پرده ای بر در خانه بود، پرده را برداشت و گفت: داخل شو! چون داخل شدم جوانی را دیدم كه در میان خانه نشسته است و شمشیر درازی محاذی سر او از سقف آویخته است كه نزدیك است سر شمشیر مماس سر او شود یعنی برسد به سر او و آن جوان مانند ماهی بود كه در تاریكی درخشان باشد، پس سلام كردم و با نهایت ملاطفت و خوش زبانی جواب فرمود وگفت: میدانی من كیستم؟ گفتم: نه والله! فرمود: منم قائم آل محمد صلی الله علیه وآله و سلم و منم آنكه در آخرالزمان به این شمشیر خروج خواهم كرد و اشاره به آن شمشیر نمود و زمین را پر از عدالت و راستی خواهم كرد بعد از آنكه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روی در افتادم و رو را بر زمین مالیدم، فرمود: چنین مكن وسر بردار تو فلان مردی از مدینه ای از بلاد جبل كه آن را همدان میگویند، گفتم: بلی ای آقای من و مولای من! پس فرمود: میخواهی برگردی به اهل خود؟ گفتم: بلی ای سید من! میخواهی به سوی اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت كه مرا روزی شده. پس اشاره فرمود به سوی خادم و او دست مرا گرفت و كیسه زری به من داد مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد اندك راهی كه آمدیم عمارتها و درختها و مناره مسجدی پیدا شد. گفت: میدانی و میشناسی این شهر را؟ گفتم: نزدیك به شهر ما شهری است كه او را اسدآباد میگویند، گفت: همان است برو با رشد و صلاح، این را گفت و ناپیدا شد، من داخل اسدآباد شدم و در كیسه چهل یا پنجاه اشرفی بود، پس وارد همدان شدم و اهل و خویشان خود را جمع كردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادتها كه حق تعالی برای من میسر كرد و ما همیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفیها چیزی باقی بود.